همۀ ما در رنجیم
کریستینا ریوِرا گِرازا، پاریس ریویو — چهارم سپتامبر ۲۰۱۱، بار دیگر، با تصویر دو جسد که از روی پُلی آنها را به دار کشیده بودند از خواب بیدار شدیم. یک مرد و یک زن. دستان مرد را بسته بودند. مچ دستها و پاهای زن را هم. مثل اتفاقات مشابه فراوانی که میافتد، و طبقِ آنچه روزنامهها با سطح مشخصی از نگرانی و دلهره نوشته بودند، نشانههایی وجود داشت از اینکه جسدها شکنجه شدهاند. رودههای زن را از شکمش بیرون کشیده بودند. از سه نقطۀ مختلف.
نوشتن دربارۀ اینطور چیزها واقعاً دشوار است. در واقع، اصلاً دلیلِ چنین کارهایی همین است که توانایی سخنگفتن را از ما بگیرند. هدفِ نهاییشان این است که با بهکاربستنِ وحشت دیگران را کاملاً فلج کنند؛ حملهای نه فقط علیه جان انسانها، بلکه، فراتر از همهچیز، علیهِ «وضع بشری».
آدریانا کاوارِرو در وحشتگرایی: نامیدنِ خشونت معاصر1 -کتابی ضروری برای اندیشیدن به این واقعیت، هرچند واقعیتی تقریباً فهمناپذیر- به ما یادآوری میکند که ترور آنجا ظاهر میشود که بدن در تمنای زندهماندن به خود میلرزد و میگریزد. بدنی که ترور به آن هجوم آورده، ترس را تجربه میکند و چون خودش را در چنگال ترس گرفتار میبیند، میکوشد که فرار کند. اما وحشت، که ریشه در فعل لاتین هورِر2 دارد، از ترس بسیار فراتر میرود، وحشت مکرراً به ما هشدار میدهد که خطر در کمین است و جرئت پشت سر گذاشتن آن را از ما میگیرد. وقتی سرِ قطعشدۀ مدوسا را جلوی چشممان تاب میدهند، وقتی بدنی را میبینیم که طوری نابودش کردهاند که در تصورمان نمیگنجد، دندانهایمان قفل میشود، ناتوان میشویم از این که کلمهای بر زبان بیاوریم، نمیتوانیم آنچه به آن خیره شدهایم را تجزیه و تحلیل کنیم، دهانمان دوخته میشود. کاوارِرو معتقد است وحشت ارتباطی ماهوی با تهوع دارد. کسی که وحشتزده میشود، گیج و افلیج، عاملیت خودش را از دست میدهد و یخزده، مثل مجسمهای مرمرین، نمیتواند از جایش تکان بخورد. فردِ وحشتزده خیره میشود و علیرغم این خیرگیِ ممتد، و چه بسا به دلیل این خیرگی ممتد، هیچ کاری از دستش ساخته نیست. چیزی بیش از آسیبپذیری –وضعیتی که همۀ ما تجربه میکنیم- است، آنها «درمانده» میشوند. بیش از آنکه شکننده شوند، مأیوس میشوند. این چنین است که وحشت، گذشته از همه چیز، مانعی است برای قدرت، شاید سرسختترین مانع.
آنچه ما مکزیکیها مجبور شدهایم در آغاز قرن بیستویکم ببینیم –در خیابانها، روی پلهای پیادهگذر، در تلویزیون، یا در روزنامهها- بیتردید، یکی از سوزناکترین نمایشهای معاصر وحشت است. بدنهایی که سر تا پایشان را پوست کندهاند، قطعه قطعه کردهاند و کنار خیابانها انداختهاند. بدنهای نیمه تجزیهشدهای که از گورهای دستهجمعیای بیرون آورده میشوند که در آن صدها نفر روی صدها نفر خاک شدهاند. بدنهایی که از پشت پیکاپها وسط خیابانهای شلوغ پرتاب میشوند. بدنهایی که روی تل هیزم به آتش کشیده میشوند. بدنهایی بدون دست، بدون گوش، بدون بینی، بدون پلک. این ذاتِ وحشت است. نسخۀ متأخرِ وحشت مدرنی که چهرۀ بیرحمش را در ارمنستان، در آشوویتز یا در کوزُوُ نشان داده است.
وقتی همه در سکوت سقوط میکنند، وقتی سنگینی واقعیتها از سطح فهم و تصور ما بسیار بیشتر میشود، آنگاه این زبان رنج است که به میان میآید، رنجی که میان ما مشترک است.
در مکزیکِ پایان قرن بیستم و ابتدای قرن بیستویکم، وحشت پیوند نزدیکی دارد با جنگی که نام بیمسمایی بر آن گذاشتهاند: درگیریهای نظامیای که وقتی بالا گرفت که رئیسجمهور، فیلیپه کالدرون، میخواست پیروزی پرحرفوحدیث خودش در انتخابات سال ۲۰۰۶ را مشروع جلوه دهد. نام آن را جنگ علیه مواد مخدر گذاشتند و هنوز هم آن را با این نام میخوانند؛ اما ما نامهای دیگری برای آن میشناسیم، نامهایی که به حقیقت نزدیکترند: جنگ علیه مردم مکزیک، جنگ علیه زنان. جنگ علیه هر کسی که باقی مانده. شاید این اوضاع آشوبناک بعد از انتخابات ۲۰۰۶ آشکارتر شده باشد، اما این جنگی که میگویم در واقع دههها قبل آغاز شده است. آدلا سِدیلو، استاد تاریخ مکزیک، به شکل قانعکنندهای استدلال کرده است که ارتباطی هست بین جنگِ کثیفِ مکزیک در سالهای دهۀ ۷۰ علیه کسانی که دشمن ملت نامیده میشدند، با ظهور اربابان مواد مخدری که کمک کردند تا حزب پی.آر.آی3 از سال ۱۹۲۹ قدرت را قبضه کند. کمکی که هروقت شکلِ مشارکت مستقیم نداشته نیز با راهبردهای ضدشورشی به تقویت هژمونی این حزب یاری رسانده است. در واقع، این اولین جنگ مواد مخدری بود که در مکزیک به راه افتاد و تماماً در چهارگوشِ طلاییای درگرفت که شامل ایالتهای چینهواهوا، سونورا، سینالوآ و دورانگو میشد. همان اطراف، در مناطقِ دورافتادۀ مکزیک که دولت حضوری حداقلی داشت و علیه فقرا، علیالخصوص روستانشینان فقیر، خشونت در جریان بود، همین روستانشینان بودند که جنبشهای چریکیای مثل «جبهۀ کمونیستی بیستوسوم سپتامبر» را تشکیل دادند یا از آنها استقبال کردند. اسناد محرمانه نشان میدهد که ماشینِ پیآرآی بلافاصله با شدت و حدت علیه هر گونه بسیج اجتماعی واکنش نشان داد، و با دستودل بازی، نیروهای ضدشورشیای را استخدام کرد که به نوبۀ خود اجازه داشتند تا سهمی از شبکههای قاچاق مواد مخدر داشته باشند؛ سهمی که معمولاً به شکل رشوه پرداخت میشد. برخلاف روایتهای رسمی از مکزیکِ قرن بیستویکم که این کشور را مکانی باثبات و صلحآمیز معرفی میکند، تاریخ مکزیک در این سالها را میشود به خوبی با ظهور دیکتاتوریهای نظامی در آمریکای جنوبی مقایسه کرد. سدیلو معتقد است که خشونتِ فراگیر و سرکوب دولتی، موتور محرک مکزیک در دوران جنگ سرد بوده است. در این سالها بود، در نیمۀ دوم قرن بیستم که «دولت پشت پرده»4 ظهور کرد و پر و بال گرفت و نظام جدیدی از قدرت ساخته شد که قاچاق مواد مخدر نقشی بنیادین در آن ایفا میکرد. واضحتر بگویم، قصه قصۀ دولتی نیست که به نحوی از انحا نیروهای شیطانی بیرونی به آن نفوذ کرده و فاسدش کرده باشند، قصۀ دولتی است که تمام ردپاهای آن جنگهای سِّریای که نیروهای ضدشورش و قاچاق مواد مخدر را به هم وصل کرد، از میان برده است و فقط به همین دلیل است که به اینجا رسیده است. وقتی فیلیپه کالدرون در سال ۲۰۰۶ علیه مواد مخدر اعلام جنگ کرد، پردهای که روی این خشونت مخوف و بیحد کشیده شده بود، کنار رفت. خشونتی که به جزء لاینفک زندگی بسیاری از مردم در مناطق فقیرتر کشور تبدیل شده است. حالا وقت آن رسیده بود که طبقات متوسط شهری هم طعم آن را بچشند. حالا همه ما در خط مقدم خواهیم بود. حالا باید نظارهگر وحشتی میشدیم که به دست دولتی پدید آمده بود که خودش را تمامقد وقفِ مزایای اقتصادی جهانیشدن و استعمار کرده بود. دولتی که هیچکاری از دستش نمیآمد، جز تکرار اداهای پونتیوس پیلاطس،5 آن فرماندار خائن: استعارهای از آنها که میخواهند دستانشان کثیف نشود و نمیخواهند یا نمیتوانند که مسئولیتِ کارهایشان را بپذیرند. بدینترتیب بود که دولت نئولیبرال مکزیک به تعهدات و مسئولیتهای خودش پشت کرد و تسلیمِ منطقِ مرگبار و سنگدلِ «سود حداکثری» شد. این ماجرا در دوران ریاست جمهوری کارلو سالیناس دِ گورتاری (۱۹۸۸-۱۹۹۴) به اوج خود رسید، زمانی که حقوق اولیۀ زمین و کار که در قانون اساسی ۱۹۱۷ مکزیک تضمین شده است، در فرایند چیزی که اصلاحات سالینو نامیده میشد، زیرپا گذاشته شد. من این دولت را که مسئولیت خودش برای حفظ جان اتباعش را زمین گذاشته است، دولت اندورنهای6 نامیدهام.
دولت یک اسم است، نه یک فعل؛ دولت، مثل سرمایه، نوعی رابطه است. در آغاز قرن بیستویکم، دولت مکزیک که به دست نسلی از تکنوکراتهای پرشورِ فارغالتحصیل آیویلیگ افتاده بود، در سیاستی یکجانبه به این نتیجه رسید که سود بر زندگی ارجحیت دارد؛ بنابراین محافظت و مراقبت از بدنِ مردمش را رها کرد و بدینترتیب چیزی به وجود آمد که در اصطلاح جورجو آگامبن «امر گشوده»7 نامیده میشود. دقیقاً همینجا بود، در این لحظۀ بیرحمانه، که بدن همۀ مکزیکیها از «آسیبپذیر» -موقعیتی رایج در وضع بشری- به «درمانده» -وضعی غیرطبیعی که حاصل شکنجه است- تغییر کرد. دولت اندرونهای، با بیاعتنایی و نادیدهانگاریاش، با درک مشوشش از امر سیاسی و حتی امر عمومی، با سستی و بیحالیاش، بدنهایی مثلهشده تولید کرد: آن تنههای تکهتکه شده، آن رانها و ساقها، اندورنهای که بیرون ریخته و به دار آویخته شده.
تونیجات، نویسندۀ انسانگرا، در جستاری درخشان، رنجِ خشونت و طردی که مردم تحت حکومتی تمامیتخواه تجربه میکنند را مقایسه کرده است با رنج مردم در جوامعی که بیکفایتی دولت به ناامنی و خشونت اجازۀ ظهور میدهد. مکزیک بدون تردید، مصداقِ دومی است. در یکی از مصاحبههای زندۀ رئیسجمهور سابق مکزیک، وینسنت فاکس، سرنخ گویایی افشا شد: او با اشاره به مشکلی که شبکههای تلویزیونی با آن درگیر بودند، گفت: «چرا باید برای من مهم باشد؟» این حرف، بهشکلی ضمنی، خیانت به ایدههایی بود که دربارۀ رفاه اجتماعی و اهمیتِ دولت در موضوعات اجتماعی و فرهنگی به زبان میآورد. این جملۀ «چرا باید برای من مهم باشد؟» که با لحنی کنایهآمیز، از زبانِ رئیسجمهور وقت مکزیک گفته شد، امروز هم طنین دارد. در این تعبیر لاابالی، فاکس فُرمِ خاصِ وحشتگرایی معاصر مکزیک را تجسم بخشیده است.
تاجرانِ بیمروتِ جامعۀ پستمدرن و جهانیشده –و موادمخدری- ما، دست در دستِ مسئولان بخشهای اجرایی و قضایی حکومت، برنامهریزی کردهاند تا روندی طبیعی، اگر نگوییم با مساعدت و سرپرستی، دولتی پونتیوس پلاطیسی بسازند. محصولی که برخی جاها ناشی از نابرابریها و سلسلهمراتبهایی است که بر پایۀ سلبِ مالکیت و بهرهکشی ایجاد شده است. قاچاقچیان مواد مخدر (نارکوها) دهها سال کار راهبردی کردهاندتا خودشان را بهمنزلۀ بخشی حیاتی از زندگی روزمرۀ ما جا بزنند، و در این کار موفق هم شدهاند. کوریدوها8 و رمانهای نارکویی این دوره، غالباً تصویری همدلانه از مردانی ارائه میدهد که در فقر بزرگ شدند تا تبدیل به رابینهودهایی بشوند که به اجتماعشان خدمت میکنند، وقتی که دولت نمیتواند و علاقهای هم ندارد که چنین کند. مقالات روزنامهای و رسانهها هم به ساختهشدن تصوری فرهنگی کمک کردهاند که نارکو را بخشِ مکمل دولت میداند. اسوالدو زاوالا در کتابی به نام کارتلها وجود ندارند9 ادعا میکند که کارتلها آنقدر در دم و دستگاه دولت حضوری همیشگی و حیاتی داشتهاند که دیگر به بخشی از آن تبدیل شدهاند. فساد حکومت و به موازات آن، و قتلهایی که امضای نارکو را داشت، چیزهایی بود که روزگاری انکارکردن آنها ساده بود: اربابان مواد مخدر، صرفاً کارآفرینانی هستند که آمادهاند به هر کاری که لازم باشد دست بزنند –و این معمولاً جایی است که شرایط انسانی به پایان میرسد- تا کسبوکارشان را تضمین کنند و سوا از همهچیز، سودشان را بالا ببرند.
دقیقاً در آن لحظه که بیش از همیشه در معرضِ خطر تبدیلشدن به سنگ هستیم، درست همانجا، بگو: اینجا، تو و من و آنها، همۀ ما، در رنجیم. ما سوگواری میکنیم، سوگواری ما را تکه تکه میکند اما کنار هم نگه میدارد.
در چند دهۀ پایانی قرن بیستم، ما مکزیکیها مجبور شدهایم شاهدِ فروکاستنِ بدن به پایهایترین فُرم آن باشیم: بدن همچون تولیدکنندۀ سرمایه، حال چه در کارخانههای مقرراتزدایی شده، چه در شرکتهای فراملیتی. به موازات آن، وقتی نارکو و دولت –دولت نارکو- از خشونت و شکنجۀ بیمحابا و نمایشی علیه جمعیت استفاده میکنند، بدنِ برهنه نمایان میشود. دهانهای بازمانده، موهای سیخ شده، به سردیِ مجسمهها، فلجشده و یخزده، این همۀ کاری بوده است که در مقابل وحشت از دستمان ساخته بوده است. همانطور که کاواررو یادآوری میکند، حتی پریمو لِوی هم معتقد است که مهمترین شاهدها، آنها که از مواجهه با وحشت زنده بازگشتهاند، معمولاً از بازگفتن تجربههایشان ناتوانند. تأکید میکنم: این وحشت است و هیچ چیز نیست جز وحشت. دلیلِ وجودش همین است. سرچشمهاش همین است. اما در آن سوی طیف، رنج است که میماند. و هر جا که رنجی باشد، صدایی خواهد بود. رنجدیدگان وحشت را دیدهاند و بازگشتهاند. زبانِ درد به آنها که رنجیدهاند، به آنها که به رنجیدشان اذعان کردهاند و آن را با دیگران به اشتراک گذاشتهاند، اجازه میدهد تا تجربهای توضیحناپذیر را توضیح دهند. و این کار، نقدی بنیادین علیه سرچشمههایی است که در وهلۀ اول، موجبات این رنج را فراهم کردهاند. وقتی همه در سکوت سقوط میکنند، وقتی سنگینی واقعیتها از سطح فهم و تصور ما بسیار بیشتر میشود، آنگاه این زبان رنج است که به میان میآید، رنجی که میان ما مشترک است.
اهمیت رنجیدن از همینجاست، زیرا هرجا که رنجیدنی باشد، سوگواری نیز خواهد بود: غمی ژرف که ما در اجتماعاتِ احساسیمان به یکدیگر پیوند میزند و از نو، ما را توانا و مشتاق میکند که با زندگی رودررو شویم، حتی وقتی، و بهویژه وقتی، که این رویاروی مستلزم بازبینی و تغییرِ ردیکال دنیایی باشد که در آن زندگی میکنیم. آنجا که رنجیدنی باشد، انگیزهای سیاسی برای سخنگفتن هم وجود دارد: شما باعث رنجکشیدن من شدید؛ من همراه با شما رنج کشیدهام؛ با شما به سوگ نشستهام. ما عزادارِ خودمانیم. داستان شما، داستان من است و داستان من، داستان شما، چرا که از همان آغاز، از همان چشمانداز یکتای –و در عینحال عمومیِ- ما رنجدیدگان، شما مردمِ کشورِ منید. بااینحال، این ضرورتِ زیباییشناختیِ بیانکردن، آنهم با استفاده از ابتداییترین و ازهمگسیختهترین زبانِ ممکن، برای من دردناک است. ادموند جابیس حق داشت که گزارۀ آدورنو را نقد کند که گفته بود بعد از وحشت نباید یا نمیتوان شعر سرود. اتفاقاً، موضوع این است که در همان هنگام که شاهدِ تمامی این وحشت هستیم، باید شعر بسراییم، اما شعری دیگرگون. آیا سرودن میتواند جنایات دولت اندورنهای را جبران کند؟ مانند مادران میدان مایو که در مقابلِ قساوت دیکتاتوری نظامی در آرژانتین ایستادند، مانند جنبش آرپیرا در شیلی که تلاش کرد تا با وحشتِ پینوشه مبارزه کند، و مانند بستگانِ مفقودالاثرهای مکزیک که بالای سر گورهای گشوده شده دنبال عزیزانشان میگشتند و خواستار عدالت و جبران بودند؟ آیا نوشتن میتواند ما را کنار هم نگاه دارد؟ ما، فروشکستگانی که هنوز با خشم و امید زندهایم؟ من معتقدم میتواند. حتماً میتواند. حداقلش این است که باید بتواند. همانطور که روزنامهنگاران شجاعی که به صدای صدها هزار قربانی گوش سپردند، به ما نشان دادهاند، نوشتن به ما ابزارهایی میدهد تا بتوانیم آن حفرههای مسکوتی که در زندگی روزمره با آن مواجهیم را توضیح دهیم. وقتی مینویسیم، وقتی با زبان کار میکنیم –این محقرترین و قدرتمندترین نیرویی که در دسترس داریم- قدرتِ کلمهها و عبارتها و جملهها را فعال میکنیم. مینویسیم همانگونه که سوگواری میکنیم و سوگواری میکنیم همانطور که مینویسیم: تمرینی که میتواند از «امر گشوده» مکانی امن بسازد. نوشتن با دیگران. سوگواری مانند کسی که به جای امنی پناه آورده است. سوگواری، چیزی که همیشه حالتی متفاوت و رادیکال از سرودن بوده است.
سوگواری را نمیشود در اول شخص مفرد صرف کرد. ما همیشه برای کسی و همراه کسی سوگواری میکنیم. سوگواری ما را به شیوههایی به هم میپیوندد که به شکل نکتهسنجانه و صادقانهای جسمانی است. من هنوز مطمئن نیستم که به کدام دسته باید ملحق شوم، کجا باید خودم را خالی کنم، روی کدام شانه بگریم. میدانم که درد معمولاً همپیمانان خودش را پیدا میکند. اگر فاسدترین نهادهای کاتولیسیسمِ محافظهکار را کنار بگذاریم، میبینیم که سنتهای دینی دیرپا، شواهدی هستند بر کاربردهای سیاسی مؤثری که رنجش اجتماعی در تاریخ ما داشته است. برای نمونه، جنبش استقلال مکزیک را به یاد آورید که اولین مراحل آن مابین سالهای ۱۸۱۰ و ۱۸۱۵ با تصویری از باکرۀ گوادلوپ10به راه افتاد، دورهای بود که عملیاتهای ضدشورش حمایتهای گستردهای را به همراه داشت. در میان مثالهای فراوان، شورش تومبوچیک را به یاد آورید، که از ترزا اورئا، قدیسِ کابورا، الهام میگرفت، قدیسی از شمال مکزیک که درست قبل از به فسادکشیده شدن انقلاب در سال ۱۹۱۰، صدای درد و ناکامی، و به همان اندازه، نویدبخشِ امیدهای بسیاری بود. بسیار چیزهاست که باید به یاد آوریم.
در ۱۶ جولای ۱۹۹۰، خواهر کوچک من، لیلیانا ریوِرا گرازا، به قتل رسید. کمی بعد از آنکه مرگ او تأیید شد، پلیس مکزیکوسیتی به شواهد کافی دست یافت تا برای یکی از دوستپسرهای سابقش که هیچوقت از تهدید و دنبالکردن خواهرم دست بر نداشت، قرار بازداشت صادر کند. زندگی خواهرم که دانشجوی درخشان معماری در دانشگاه یو.اِی.ام بود، اینچنین به پایان خود رسید. آن موقع بیست سالش بود. حتی حالا، که سی سال گذشته است، بزرگی این غم نابودم میکند. این جنگ، که هزاران نام دارد و ما را تکه تکه کرده است، برای من از آن روز آغاز شد. سوگواری نیز از همان موقع تغییر و تبدیلهای پیشبینیناپذیرش را شروع کرده است. از انکار کامل، تا خشمِ افسارگسیخته، از کرختی و بیحسی، تا غرقشدن در خودتخریبی و افسردگی، سوگواری مرا از درون دوباره و دوباره شکل داده و به دیگران پیوسته است. از آن روز اتفاقات بسیاری افتاده است، اما دقیقاً بعد از آن چهره به چهره شدن با وحشت بود که من زبان را برگزیدم. من پیش از آنکه خواهرم با بیرحمی به قتل برسد هم مینوشتم، اما وقتی آن فقدان جسمانیِ تحملناپذیر اتفاق افتاد، نوشتن را بهراستی آغاز کردم و برای او نوشتم. ننوشتم تا از درد خلاص شوم، درست برعکس. نوشتم، و مینویسم، تا با دیگران سوگواری کنم، چرا که این تنها راه اینجهانیای است که برای زنده نگه داشتن او میشناسم. نمیخواستم از رنج فرار کنم. میخواستم با درد و از خلال درد بیاندیشم، میخواستم با این درد خواهرم را در آغوش بگیرم، و با شوکی که هنوز این کشور را –این کشورها را- را به لرزه درمیآورد، ضربان را به قلب او بازگردانم. وقتی با سر بریدۀ مدوسا رو در رو میشویم، دقیقاً در آن لحظه، که بیش از همیشه در معرضِ خطر تبدیلشدن به سنگ هستیم، درست همانجا، بگو: اینجا، تو و من و آنها، همۀ ما، در رنجیم. ما سوگواری میکنیم، سوگواری ما را تکه تکه میکند، اما کنار هم نگه میدارد.
کریستینا ریورا گرازا (Cristina Rivera Garza) نویسنده، شاعر، منتقد و مترجم مکزیکی است. او برای رمان هیچکس گریستنم را نخواهد دید (Nadie me verá llorar) برندۀ چندین جایزۀ ادبی شد. همچین تنها نویسندهای است که دوبار برندۀ جایزۀ ملی خوان وینسنت برای داستان کوتاه در مکزیک شده است.
منبع| ترجمان
ترجمه محمد ملاعباسی
پانوشت ها:
1- Horrorism: Naming Contemporary Violence
2- horror
3- مخفف Partido Revolucionario Institucional که در لغت بهمعنی حزب مؤسس انقلابی. حزبی سیاسی است که در ۱۹۲۹ در مکزیک به قدرت رسید و تا سال ۲۰۰۰ به مدت ۷۱ سال یکسره قدرت را در چنگ خود داشت [مترجم].
4- Deep state
5- فرماندار رومی که حکم به صلیب کشیدن عیسی را صادر کرد. پلاطیس در غرب استعارهای است از رهبران سیاسی ضعیف و فاقد بینش و اراده.
6- Visceraless
7- The Open: نام کتابی از آگامبن. به طور خلاصه، آگامبن به فضایی عاری از قانون و قاعده اشاره دارد. به جایی که نه هیچ مانعی در کار است، نه هیچ رابطه و مراقبتی [مترجم].
8- Corridor: حکایتهای سنتی مکزیکی [مترجم].
9- Los cárteles no existen
10- سال ۱۵۳۱ یکی از سرخپوستان مکزیک مدعی شد که مریم مقدس بر او تجلی کرده است. در محل این تجلی کلیسایی ساخته شد که امروزه پرزائرترین کلیسای کاتولیک در جهان به شمار میرود. تصویر باکرۀ گوادلوپ، مهمترین و الهامبخشترین تصویر از مریم مقدس در آمریکای لاتین است [مترجم].