من این سرزمین را دوست دارم
رییسدانا، اقتصاددان چپگرا، استاد پیشین دانشگاه و کنشگر سیاسی در طول ۷۵ سال زندگی پربار، فراز و نشیبهای زیادی را طی کرد. او به علت اظهارنظرها و فعالیتهایش، بارها به زندان افتاد و تهدید شد و از دانشگاه اخراج اما هیچگاه از ابراز نظر و حضور فعالانه و جدی در عرصههای سیاسی و اجتماعی باز نماند.
به گزارش اسپادانا خبر، بخش هایی از گفتگوی منتشر نشده او با روزنامه اعتماد را خواهید خواند.
فریبرز رئیس دانا گفته بود:
به لحاظ سنتی بسیار وابسته به محیط اجتماعی هستم و با وطنم ارتباط عجیبی دارم که اتفاقا با ایدئولوژی سوسیالیستی و انترناسیونالیستی ما خیلی سازگار نیست اما من آن را سازگار کردهام. من این سرزمین را دوست دارم، فقط همین. البته حاضر نیستم شووینیست باشم و به نفع مردم ایران آرایم را به جهانیان تحمیل کنم و ایرانیان را برتر از بقیه بدانم اما این سرزمین را دوست دارم و تعجب میکنم که چرا بعضی به این بهانه که سوسیالیست هستند به خودشان فشار میآورند که وطنشان را دوست نداشته باشند. البته همه اینطور نیستند.
او گفته:
معلمها روی من تاثیر بد گذاشتند. دو- سه معلم داشتم که به خاطرم مانده. یکی خانمی که بعدا معلم قرآن ما شد. هنوز چهرهاش را به خاطر دارم. بچه بودم و شلوار کوتاه پوشیده بودم. با کناردستیام زیاد حرف زدم. آن معلم خیلی با ترکه روی پای من زد و آزارم داد. این رفتارش باعث شد که از درس دادنش بیزار شوم. او نماد مهربانی نشد. بعدا که بزرگ و بالغ شدم، خانه ما در شاپور کنار مسجد سادات هندی بود، برادر آیتالله شریعتمداری امام جمعه آن مسجد بود. مهربانیهایی که بعدا از کسانی که به آن مسجد میرفتند و ته دلشان مصدقی بودند، تاثیر زیادی روی من گذاشت و باعث شد در آستانه بلوغ برخی گرایشهای مذهبی در من نهادینه شود. در حالی که آن معلم من را فراری داد. یک ناظم هم داشتیم که به خاطر یک بچه پولدار که لباسهای زیباتر از ما میپوشید، دو- سه بار به من ظلم کرد. آن بچه علیه من شکایت میکرد. آن ناظم جلوی سایر دانشآموزان دو- سه تا مشت به سینه من زد. سالها بعد شبی با دوستان به میخوارگی رفته بودیم و صبح زود با چند نفر از دوستان غزلخوان و کت به دوش به یک کله پاچه فروشی در پل امیربهادر رفتیم که پاتوق میخوارگان شب زندهدار بود. ادعایی برای خودم داشتم و قد و بالایی پیدا کرده بودم. با اینکه تحصیلات و گرایشهای سیاسی هم داشتم اما به هر حال آن ادا و اطوار را هم داشتم؛ لذت داشت خود را لوطی دیدن و پهلوان تصور کردن. خلاصه آن شب آن ناظم را در کلهپاچهایِ امیربهادر دیدم. هنوز سرم گرم بود. یقهاش را گرفتم و گفتم تو هنوز مسوول شخصیت من هستی و تو را نمیبخشم. اگر آن دو کلمه درس را به من نداده بودی، تو را داخل این دیگ کلهپاچه میانداختم. به این ترتیب ظلم، ستم، تبعیض، تفاوت زندگی شهر و روستا در شکلگیری شخصیت من موثر بود.
رئیس دانا گفته:
درسخوان بودم و بهرغم ماجراجوییها همیشه شاگرد اول میشدم. گاهی که شاگرد دوم یا سوم میشدم، نارضایتی را در روحیه پدرم میدیدم و خودم هم ناراحت میشدم. به شاگرد اول حسادت نمیکردم، خودم ناراحت میشدم. اصلا تجربه حسادت را زیاد ندارم. سه- چهار باری که در زندگی حسادت کردهام، آنقدر نادر بوده که به خاطرم مانده است و میدانم که آن مرتبهها برای چه بوده است. مثلا وقتی استاد بودم، دختران را به گردش علمی برده بودم و مرد جوان دریانوردی دخترها را دور خودش جمع کرد. آن حسادت را به خاطر دارم. موارد دیگر را نیز به خاطر دارم اما پیش از آنکه جبهه ملی مرا با خودش ببرد و سپس جزنی و دیگران مرا در دیدارهای جمعه در خانه دکتر غلامحسین خان صدیقی کشف کنند یا من آنها را توسط احمد جلیل افشار شناسایی کنم، مطالعه را آغاز کرده بودم اما با کتابهای خیلی سطحی مثل امیرارسلان. پدرم تشویق میکرد. بعدا یاد گرفتم که سر لالهزار بروم و از انتشارات معرفت کتاب کیلویی بخرم. بعدا خلاصهای از کتاب «نود و سه» (نوشته ویکتور هوگو) به دستم رسید. کتاب گم شد. بعد که مادرم پرسید چه کتابی میخواهی گفتم نود و سه را برایم بخر. منظور هوگو چهارمین سالگرد انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۹۳ است که سالی پرتلاطم است و اتفاقات مهمی از جمله اعدام لویی شانزدهم و ماری آنتوانت در آن رخ میدهد. با خواندن این کتاب کیف کردم و انقلابی شدم. ژوزف شنیس شخصیت من را تسخیر کرد، دانتون و مارا را دوست داشتم. از روبسپیر اصلا بدم نیامد. از دوره وحشت روبسپیر کیف کردم.
رئیس دانا گفته:
هر کس میگوید دوره شاه آزادی بود بسیار بیجا میگوید. در سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ جو را جبهه ملی دوم مقداری شکسته بود اما ۱۵ خرداد موجب شد که دولت حمله و سرکوب کند. رهبری ۱۵ خرداد با آیتالله خمینی بود. آن زمان ۶-۵ ماه بود که با نام (امام) خمینی آشنا شده بودیم و بعد جبهه ملی در حاشیه رفت و ترسید. بیژن جزنی گفت که جبهه ملی ترسیده است. او گفت پیشبینی میکردم که اینها مرد میدان مبارزه نیستند. به من گفت که دکتر مصدق هم اینها را به آن صورت قبول ندارد. برای دکتر مصدق برخی از این شخصیتها قابل قبولند و نمیتواند به زبان بیاورد. مصدق آن زمان سالهای آخر عمرش را طی میکرد و در احمدآباد محصور بود. جزنی میگفت نامههای او دلیل این ادعای من است. بعد از آن جبهه ملی تحت الشعاع (امام) خمینی قرار گرفت و رنگ باخت. ما هم که رادیکال بودیم و به سخنرانی آیتالله خمینی در قم رفتیم. به یاد دارم که نوروز بود. من هم رادیکال بودم و هم تقابل میان فرودستان و ثروتمندان در روحم غلیان میکرد. در قم بعد از سخنرانی آیتالله خمینی، با دوستانم شعری از کارو (شاعر ارمنی چپگرا) را در مسجد دستهجمعی خواندیم: صحبت از عید مکن بگذر و راحت بگذار| زاده فقر کجا و طرب فصل بهار. خیلی خوشحال بودم از اینکه اینطور آرمانم را بیان کردهام. مردم در مسجد به ما نگاه میکردند، بعضی با تردید. از چشمانشان محافظهکاری عجیبی خواندم. حس کردم.
او گفته:
شک ندارم که اصلاحات ارضی در ایران دگرگونی اجتماعی ایجاد کرد. این اصلاحات اگرچه ساخته و پرداخته غرب بود اما ضرورت بود. به همین سبب جریانهای چپ مثل حزب توده آن را تایید کرد. جبهه ملی هم اصلاحات را تایید کرد و گفت: اصلاحات آری، دیکتاتوری خیر. بحث حق رای زنان در انتخابات هم اهمیت داشت. درست است که انتخابات صوری بود اما بود. در آن زمان ذهنیت برتری جنسیتی مرد بر زن در بیشتر خانوادهها بود، حتی در خانواده ما هم چنین بود. بعدا که بزرگ شدم، خیلی روی شخصیت خودم کوبیدم تا این اصل بزرگ انسانی یعنی برابری جنسیتی مرد و زن را بپذیرم. این را چپها به من یاد دادند. اما در آن زمان اولویت ما اصلاحات ارضی بود و بحث اعطای حقوق زنان را جدی نمیگرفتیم. خلاصه تا سال ۱۳۴۳ و ۱۳۴۴ اقتصاد مشکل داشت اما از این سالها به بعد از طریق برنامههای عمرانی کشور وامهایی به ایران آمد. برنامه سوم اولین برنامه پنجساله بود. برنامههای اول و دوم که از زمان مصدق شروع شد، هفت ساله بودند. برنامه اول البته متوقف شد. در برنامه سوم، وامها مطرح شد. بعد از اصلاحات ارضی، افزایش پول در جریان ناشی از اصلاحات ارضی، رونقی نیمبند و شهری به وجود آورد و ساختمانسازی که در زمان علی امینی زمین خورده بود، به شدت رونق گرفت. من البته در میان فقیران و محرومان نبودم، اما به خاطر دارم که آن محدودیتهای اقتصادی و رکود در زندگی ما هم تاثیر گذاشته بود و مثلا پدرم را به صرفهجویی واداشته بود. درخشانی دهه ۱۳۴۰ به دلیل پایهگذاری خیلی چیزها بود مثل درخشش جبهه ملی و شکلگیری مقاومت چپ که اگرچه در جامعه شناخته نشد اما الان میتوانیم بگوییم درخشان بود. گروه جزنی در اواخر دهه چهل گرفت، پایهگذاری مقاومتها و گروههایی مثل ستاره سرخ و گروه فلسطین و آرمان خلق در دهه ۱۳۴۰ بود. از سال ۱۳۴۹ به بعد، جنبش مسلحانه و سیاهکل شکل گرفت. جریان مسلحانه، نتیجه جوش و خروش عجیب دهه چهل بود و نتیجه سرکوب شاه در ۱۵ خرداد و از آن مهمتر سرکوب دولت ملی دکتر مصدق که محبوب بود و هنوز هم برای من محبوب است و تصویرش را به دیوار خانهام زدهام و هیچگاه برداشته نمیشود. ضمن آنکه در دهه ۱۳۴۰ تاسیس جبهه ملی تاثیرگذار بود و از دل آن در سال ۱۳۴۱ نهضت آزادی بیرون آمد. من نامه دکتر مصدق را توسط دکتر مسعود حجازی دیدم که به جبهه ملی گفته بود نهضت آزادی را بپذیرند. عدهای از این دستور ناراحت بودند اما ناگزیر بودند که انجام دهند. کسانی که از این اتحاد ناراحت بودند به نظرم کارهایشان مشکوک بود. شنیدهام نامه دیگری هم از مصدق هست که نیروی سوم و خلیلی ملکی را در جبهه ملی راه بدهید. البته من این نامه را ندیدهام. من شنیدم که از جانب دکتر مصدق به جبهه ملی توصیه شده بود که اینقدر حرف و حدیث علیه حزب توده نزنید و کارتان را بکنید و برای خودتان دشمنتراشی نکنید. درخشندگی دهه ۱۳۴۰ از اواخر آن و از ۱۳۴۶ به بعد بروز پیدا کرد که گروه اولیه ستاره سرخ شکل گرفت. خاطرهای هم از آن سالها دارم. من با فروغ فرخزاد حشر و نشر داشتم و شاگردش بودم. سمت بزرگتری برای من داشت و احترام زیادی برایش قائل بودم. گاهی اوقات او را در کافههای خیابان استانبول میدیدم. گاهی هم به کافهای نزدیک پارک ساعی میرفتیم. بعدا میدانید که گفتند تصادف کرده است اما من مشکوک بودم. مقالهای در کتاب «گفتامدهایی در شعر معاصر ایران» در این باره نوشتهام و آنجا به تردیدم راجع به نحوه مرگ فروغ فرخزاد اشاره کردهام. یکی از دلایلم این است که من شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» را از زبان خود فروغ شنیدم. مشهور است که او در آن شعر میگوید «من خواب دیدهام که کسی میآید/ کسی که مثل هیچکس نیست/ من خواب یک ستاره قرمز دیدهام/ و کور شوم اگر دروغ بگویم...» اما در شعری که برای من خواند میگفت: «من خواب یک ستاره سرخ دیدهام...» او در آن سالها گرایشهای مائوئیستی پیدا کرده بود. من فکر میکنم به واسطه با برخی بچههای گروه ستاره سرخ مرتبط بود. باید از علی پاینده که از یادگارهای درخشان دهه ۱۳۴۰ است و زندانهای طولانیمدت کشید در این رابطه پرسید. البته علی پاینده هم از جبهه ملی شروع کرد و بعدا با ستاره سرخ کار کرد. خلاصه اینکه ما در اواخر دهه ۱۳۴۰ با واقعه سیاهکل (۱۹ بهمن ۱۳۴۹) خودمان را پیدا کردیم.
رئیس دانا گفته:
کانون نویسندگان اول از سال ۱۳۴۷ شروع به کار کرد و من این چهرهها را آنجا میدیدم. میرحسین موسوی و همسرش خانم زهرا رهنورد را آنجا دیدم. البته نمیدانم در آن زمان خانم رهنورد همسر آقای موسوی بود یا نامزدش بود. به هر حال خانم موقر و وفادار و محترمی بود. ایشان از ما بزرگتر بودند. خلاصه در آن زمان تحتتاثیر آل احمد قرار گرفتم به ویژه وقتی غربزدگی را خواندم. در همان سالهای جنگ ۱۳۴۶، اعراب از اسراییل شکست خوردند و این برای ما گران تمام شد. گروهی درست کردیم و پولهایمان را جمع کردیم و یک سری پاکت به اسم قلابی یک شرکت حملونقلی درست کردیم و بیانیهای نوشتیم و در آن بیانیه دولت شاه را محکوم کردیم که تو قاچاقی به دولت اسراییل بنزین دادهای و این اسراییل سرزمین پیغمبر خدا و قبله اول مسلمین را غصب کرده است. این اعلامیهها را به اداره پست دادیم و پست چند نوبت آنها را در خانه مردم توزیع میکرد. در آن زمان هنوز رسوبات احساسات مذهبی در من بود. البته الان که آن احساسات مذهبی در من نیست، اما من به صورت سرسخت طرفدار خلق فلسطین و مقاومت علیه اسراییل هستم. این روحیه امروز در من نه از احساسات دینی آمده و نه از روحیه ضد یهودی که به دروغ ما را به آن متهم میکنند. صادقانه میگویم که بهترین دوستان من در انگلستان یهودیان بودند اما یهودیان کمونیست و مخالف صهیونیسم که از امریکا فرار کرده بودند زیرا رهبری جنبش ضد جنگ ویتنام را به عهده داشتند. ما اینها را انگلستان در خانههای خودمان ماوی میدادند.
او درباره علت اخراج از دانشگاه تهران در زمان دانشجویی گفته:
من را نپسندیدند. شلوغ کاری سیاسی کرده بودم. البته آن زمان ارتباطی با جایی نداشتم ولی اعلامیه مینوشتیم و پخش میکردیم. گفتند که ثبتنام تو مشروط است و مرا بیرون کردند. خلاصه بعد از اخراج از دانشگاه تهران یک سال ولنگاری داشتم و دست به همه کاری میزدم و شورشی شده بودم. در سال ۱۳۴۶ جلال آل احمد به ما یاد داد که شاه به اسراییل بنزین فروخته است. در حالی که اینطور نبود. نمیدانم چرا آل احمد این را گفت. او با چیزی که بد بود تا ته خط پیش میرفت ضمن اینکه روحیه سازمانیافتهای نداشت و سازمانیافتگیاش سیاسی نبود. او در کانون نویسندگان هنر عجیبی از خودش نشان داد. در خبر است که وقتی نزد جلال آل احمد که بهشدت ضدتودهای بود، میروند و میگویند میخواهیم کانون نویسندگان تشکیل دهیم. آل احمد میگوید بدون به آذین تودهای نمیتوان کانونی تشکیل داد. باز شنیدم که همین مساله را با به آذین مطرح میکنند، میگوید بدون جلال آل احمد نمیشود کانونی تشکیل داد. این جالب است. یعنی دو روحیه متضاد وقتی به یک هدف معین میرسند، کانون تشکیل میشود اما من بعدا متوجه شدم که زندهیاد جلال آلاحمد خیلی چیزها را به ما انداخت، واقعیت نبود. اما آلاحمد لنینیست نبود، اگر با لنین حشر و نشر داشت، میدانست که این دستور لنین است که در سیاست هرگز دروغ نگویید، حتی اگر در پیشرفت سیاسی بسیار به نفع شما شود، حتی اگر حقیقتگویی به ضررتان شود، حقیقت را بگویید. ما در آینده سیاسی کارها داریم و با این دروغها کاری از پیش نمیرود. البته آلاحمد کار سیاسی نمیکرد اما کار روشنفکری شجاعانهای میکرد. محبوبیت داشت. آن زمان ما تحتتاثیر او بودیم. بعدا که غربزدگی را خواندیم، دگرگون شدیم.
رئیس دانا پیرامون مرگ غلامرضا تختی هم گفته:
تختی را میشناختم و در جبهه ملی با او آشنا شدم. در کلاسهای دکتر خنجی با او اصول سوسیالیسم میخواندیم. این کلاسها در قنادی سینا در میدان انقلاب برگزار میشد؛ همان قنادی که ابتکارش در نان خامهایهای بزرگ بود. دست تقدیر مرا به دسته تودهای هدایت کرد، همانطورکه در جبهه ملی به مسیر بیژن جزنی رفتم. بعد از دستگیری جزنی با گروه پیمان و جاما (جنبش آزادیبخش ملی ایران) کار میکردم. وقتی میخواستم به مطب دکتر سامی در خیابان لبافینژاد (تیر سابق) بروم، دیدم دم در شلوغ است. در نانوایی نرسیده به مطب ایستادم. مشغول به صحبت با ناصر نانوا شدم و یواشکی آنجا را نگاه کردم. دیدم دکتر سامی را بیرون آوردند و کتش هم روی دستش است. دستش را شکسته بودند. اگر رفته بودم، مرا هم میگرفتند. خلاصه آنکه این تصادفها نقش زیادی در زندگی من داشتند اما به هر حال خودم هم به دلیل این گذشته پرشور در جریانها شرکت میکردم. با تختی در پستوی مغازه روحالله خان جیرهبندی که برای شیرینیپزی استفاده میشد، مینشستیم و دکتر خنجی به ما اصول سوسیالیسم درس میداد. بعدا تختی را در کمیته محلات جبهه ملی دیدم. بعد که جبهه ملی تعطیل شد با او دوست شده بودم و تحتتاثیر شخصیت عجیب با حیا و محجوب او شدم. روح عمیق پهلوانی در او حضور داشت و سر به زیر بود و به مصدق وفادار بود. بدون اینکه شلوغ کند، علیه شاه و کودتا و آن نظام ستمگر موضع داشت. به نظرم او خودکشی کرده است. روحیه عجیبی داشت و در تنگنای عجیبی قرار گرفته بود. برای او طلاق دادن همسرش بسیار دشوار بود. مثل حالا نبود که طلاق و جدایی به این سادگی باشد. آن موقع پذیرش انتشار این خبر که تختی از همسرش جدا شده برایش ساده نبود. از سوی دیگر برخی رفتارها و حرف و حدیث مزخرف مردمان دهندریده و دور و وریهای شاه و شاپور غلامرضا برایش سنگین بود. به نظر من به او توهین شد.
او پیرامون مرگ صمد بهرنگی نیز گفته:
من فکر میکنم صمد را غرق کردند. اینکه گفتند کشته شدن او دروغ است را فرج سرکوهی راه انداخت. من نمیدانم چرا میگوید این حرف دروغ است. آن فردی که آنجا حضور داشت در ژاندارمری کار میکرد و بعد هم او را زندان انداختند. خیلی مشکوک بود. ضمن اینکه شاید اصلا آن فرد هیچکاره بوده است. لحظاتی معین از او غافل شدند. پاسگاه ژاندارمری کمی دوردستتر آنجا بوده و یک لحظه دوست او به او گفته بیا کارت دارم و بعدا هم به زندان افتاد. بچههای تبریز که تحقیق کردند، من را قانع کردند که صمد توسط مامورین ساواک مستقر در ژاندارمری منطقه کشته شده است. کسانی او را به ارس بردهاند و احتمالا هم نمیدانستند که او را برای چه میبرند.
او گفته:
من به گروه ملکی در دوره جبهه ملی علاقه داشتم و به آنها نزدیک شدم اما خیلی زود جزنی و گروهش من را از آنها نجات داد. ما گروههایی را تشکیل دادیم که دست به اسلحه نمیبردند. من هیچوقت چریک نبودم. ما به مبارزه خلقی و تودهای اعتقاد داشتیم. آن زمان هم حزب توده نبود. من یک روز هم در عمرم عضو حزب توده نبودم اما یادگارهایی که از زمان جزنی در ذهنم مانده زیاد است. از این گروه به آن گروه میرفتیم.